شهیـــد اســــحاق صبـــــوری

بسیج مسجد کاظمبیک بابل

شهیـــد اســــحاق صبـــــوری

بسیج مسجد کاظمبیک بابل

شهیـــد اســــحاق صبـــــوری

آنچه ملاحضه می فرمائید در مورد شهید والا مقام اســــحاق صبـــــوری از بسیجیان پایگاه علی بن ابیطالب ع مسجد کاظمبیک بابل است که به همت اعضای واحد دانش آموزی این پایگاه پژوهش و ارائه شده است . انشاءالله مورد قبول قرار گیرد.
نام پدر : ابراهیم
تاریخ تولد : 1345/06/14
تاریخ شهادت : 1362/12/05
محل تولد : بابل
گلزار معتمدی بابل
نحوه شهادت : اصابت ترکش به سر و ساق
محل شهادت : عملیات والفجر6- دهلران

بایگانی

ده 10 خاطره از شهید اسحاق صبوری

دوشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۲ ب.ظ

بنده بعنوان همرزم شهید اسحاق صبوری در منطقه جنگلی دهلران علی شرقی ازآن جاییکه با شهید صبوری و شهید خرجینی همیشه دراکثر جاها باهم بودند،در یک مکان عملیاتی رودخانه ای داشت و درآن رودخانه با هم جمع شدیم جهت شستن دست و صورت. شهید بزرگوار صبوری کنار تپه ای رفته بود. بعد از اینکه صورت شان را خشک کردند موقع ظهر شرعی فرا رسید. شهید برای ساختن وضو آب را بدست گرفت برای وضو آماده شدند در حین وضو گرفتن به یک باره صدای صوت خمپاره شنیده شد و در آن واحد خمپاره در جمع ما فرود آمده و درمنفجر شدن خمپاره ترکش های خمپاره به بدن مبارک شهید صبوری اصابت کرد و قسمت هایی از بدن نازنین شان را با خودش برده شهید صبوری در واقع با خون خودشان وضو ساختند و خاطره ی بسیار دلخراشی بود.

 

 

-----------------------------------------------

 

خاطره ای از مادر شهید مادر شهید می گوید: خانه ما بوی عطر آمده یک روزغروب وارد حال منزل شدم و متوجه شدم خانه معطر شده از شوهرم پرسیدم شما چنین بویی را استشمام می کنید؟عرض کردند خیرتا اینکه فردای آن روزخبر شهادت اسحاق جان را به ما رساندند و الان قریب 28 سال از شهادت شهید اسحاق صبوری می گذردو چندین بارحتی درایام تاسوعا وعاشورا این بوی خوش به منزلمان می آید. 

 

 

------------------------------------------------

 

خاطره ای اززبان مادرشهید ازدوران کودکی شهید صبوری در دوران طفولیت شهید شبی مادر شوهرم را که زن مؤمنه و درستکاری بوده درخواب می بینم می گوید من به شما خیلی امیدوارم و این شما هستید که بدرد من خواهید خورد و گفت شما مادر شهید می شوید.   

 

 

-------------------------------------------------

شهید اسحاق صبوری نزدیک شهادتشان شبی درخواب دیدم که درصحرای سرسبز به همراه یک خانم دیگری به یک چشمه ای رسیدیم جوشان که از زمین می جوشد ومن دست خود را به آن چشمه که رنگ خون می باشد می برم و به آن خانمی که همراه من می باشد می گویم ببین این چشمه خون را و خانم در جواب گفت: این که فقط یک مشت خاک است و در خواب می گویم درست است می گویند خون سرخ حضرت سیدالشهدا همیشه در جوشش است و چند روز بعد برای من خبر آوردند که پسرتان به فیض شهادت نائل آمده است و من این افتخار را دارم که مادر شهید باشم و این اعتقاد قلبی من است و امیدوارم در پیشگاه خداوند متعال همیشه رو سفید باشم.  

-------------------------------------------------

 

مادر شهید نقل می کند که: شهید اسحاق صبوری در درس هایشان معمولاً موفق بوده اند اما وقتی وارد سال چهارم ابتدایی می شوند معلم ریاضی ایشان خوب نبوده است وبه خوبی این درس مهم و ضروری را برای بچه ها تدریس نمی کرده است به همین سبب این درس شهید صبوری افت شدیدی داشته است اما در سال پنجم ابتدایی معلم ایشان بسیار خوب این درس را تدریس می کرده است و به وضعیت درسی و اخلاقی دانش آموزان اهمیت می داده است به همین سبب شهید صبوری در درس هایشان موفق بودند و این معلم خوب که مادر شهید می گوید نام ایشان آقای رمضانی یا رمضان پور بوده است به شهید اسحاق صبوری علاقه ی خاصی پیدا می کنند و درس های این شهید بزرگوار و والامقام را پیگیری می کنند تا از درس هایشان عقب نمانند.

-------------------------------------------------

شهید اسحاق صبوری با اینکه در دوران انقلاب فقط 12 سال سن داشتند اما درهمه ی راهپیمایی ها و تظاهرات ضد نظام شاهنشاهی شرکت داشتند وعلیه نظام ستمگر مبارزاتی انجام دادند و با اینکه سن ایشان بسیار پایین بوده است و هنوز به سن بلوغ و تکلیف نرسیده بودند و بسیار از دیدن زن هایی که بی حجاب و یا بد حجاب هستند ناراحت و عصبانی می شد،حتی درآن دوران برای مدتی داماد مادرش به خانه ی آنها آمده بودند و زندگی می کردند،شهید صبوری بسیار به مادرشان تذکر می دادند تا حجاب را رعایت کنند.(با اینکه مادرشان بسیار مؤمن هستند).

 

 

 

شهید در آخرین مرحله که قصد رفتن به جبهه را داشتند،چشم پدرشان دچار مشکل می شود و چشمشان را عمل می کنند.فردای آن روز وقتی شهید صبوری قصد رفتن به جبهه را داشتند مادر ایشان به بدرقشان رفتند و از ایشان پرسیدند:چگونه از حال و احوال تو خبردار شویم؟شهید به ایشان گفتند که من یک شب به خواب شما می آیم.

 

 

-------------------------------------------------

شهید صبوری در دبیرستان آیت الله طالقانی شهرستان بابل مشغول درس خواندن بودند.ایشان در آن زمان ورزش دو ومیدانی را به صورت حرفه ای دنبال می کردند و حتی چندین بار مدال های رنگارنگ و مختلف در رده های سنی نوجوانان به دست آورده بودند و معلم و مربی ایشان هم آقای لامه بودند.شهید اسحاق صبوری به دلیل اینکه در ورزش دو و میدانی فعالیت می کردند، قد بسیار بلند و رشیدی داشتند به طوری که وقتی ایشان قصد داخل شدن به اتاقشان را داشتند باید سرشان را خم می کردند و داخل اتاقشان می شدند.

 

 

:p>شهید در آخرین مرحله که قصد رفتن به جبهه را داشتند،چشم پدرشان دچار مشکل می شود و چشمشان را عمل می کنند.فردای آن روز وقتی شهید صبوری قصد رفتن به جبهه را داشتند مادر ایشان به بدرقشان رفتند و از ایشان پرسیدند:چگونه از حال و احوال تو خبردار شویم؟شهید به ایشان گفتند که من یک شب به خواب شما می آیم.

 

 

 

 

--------------------------------------------------

شهید اسحاق صبوری در برابر مشکلات و سختی ها بسیار با اراده و قوی بودند و درد و رنج ها را تحمل می کردند.شهید بزرگوار با اینکه چهارده سال بیشتر سن نداشتند همیشه علاقه مند بودند تا دست به جیب شوند و به همین علت هم چندین بار کارگری کردند و در ساختمان ها بنایی می کردند.

 

 

شهید اسحاق صبوری به دلیل اینکه ورزش دو و میدانی را پیگیری می کردند، قد بلندی داشتند و به همین سبب شناسنامه ی خود را دست کاری نموده و قصد رفتن به جبهه را داشتند.وقتی ایشان شناسنامه ی خود را دستکاری کردند تا بتوانند به جبهه بروند کسانی که مسؤل ثبت نام از مردم بودند متوجه می شوند و این اجازه را به ایشان نمی دهند.وقتی والدین شهید صبوری متوجه شور و اشتیاق این پسر برای رفتن به جبهه شدند از آنها درخواست کردند تا به او اجازه دهند به جبهه برود.

 

 

----------------------------------------------------

شهید اسحاق صبوری با اینکه سن بسیار کمی داشتند، در کارهای منزل به والدینشان کمک میکردند.

 

 

شهید اسحاق صبوری بسیار با گذشت و فداکار بودند و بعد از اینکه ایشان عراقی های زیادی را اسیرمی کنند،پول های آنان را می گیرند و خودش از آن ها استفاده نمی کند و همه ی آن ها را تحویل می دهد و فقط یک اسکناس عراقی را برای یادگاری می گیرد.شهید صبوری حتی تمام پول خود را به پایگاه می دهد و حتی پولی برای برگشتن نداشتند.

 

 

--------------------------------------------------------

یکی از روزها در حال دور زدن منطقه جنگلی بودیم یک باره چشم ما به نگهبانی که در کنار چادر بود افتاد رفتیم پیش نگهبان و از ایشان سوال کردیم برای چه اینجا ایستادی نگهبان در جواب گفت اسیرعراقی در چادر میباشد ما رفتیم در چادر مشاهده  کردیم اسیرعراقی و کلی مواد غذایی در چادر بود از آنجاییکه ما خیلی گرسنه بودیم  و دیگر نیرو بچه های رزمنده هم تحلیل رفته بود تمام کنسروها و دیگرمواد غذایی را جمع کردیم با خودمان بردیم.

 یاد این شهید و دیگر شهدا گرامی باد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۹۴/۰۴/۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰
میثم میثم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی